كوك كن ساعتِ خویش !
شعری از استاد کیوان هاشمی
كوك
كن ساعتِ خویش !
اعتباری
به خروسِ سحری ، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك
كن ساعتِ خویش !
كه
مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته
گل داده به آب
. . . و
در آغوش سحر رفته به خواب
كوك
كن ساعتِ خویش !
شاطری
نیست در این شهرِ بزرگ
كه
سحر برخیزد
شاطران
با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر
برمی خیزند
كوك
كن ساعتِ خویش !
كه
سحر گاه كسی
بقچه
در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
كه
تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك
كن ساعتِ خویش !
رفتگر
مُرده و این كوچه دگر
خالی
از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك
كن ساعتِ خویش !
ماكیان
ها همه مستِ خوابند
شهر
هم . . .
خوابِ
اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك
كن ساعتِ خویش !
كه
در این شهر ، دگر مستی نیست
كه
تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از
صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك
كن ساعتِ خویش !
اعتباری
به خروسِ سحری نیست دگر ،
و
در این شهر سحرخیزی نیست